اتو زدن به لباس را دوست نداشتم شاید هم وقت اتو را نداشتم یا حوصله ی آن را
آن روز هم طبق معمول برای رفتن آماده میشدم و بدون اینکه لباسم را اتو کنم آن را از روی طناب که در حیاط بود برداشتم و با عجله پوشیدم وبه سمت محل آموزش حرکت کردم
در کلاس درس بعد از سلام و احوالپرسی مشغول تدریس شدم ولی بچه ها به جای گوش دادن پچ پچ می کردند ومی خندیدند
به طرف آنها برگشتم و گفتم چیزی شده است ؟
اما آنها سکوت کردند و به زور خودشان را نگه داشتند
دوباره به طرف تخته رفتم و شروع به نوشتن کردم
اما باز هم شلیک خنده بود که در کلاس منفجر شد .
گچ را به سمتی انداختم و با ناراحتی گفتم :
می شود به من هم بگویید چه شده است تا منهم بخندم ؟
آنها سکوت کردند اما چشمان شیطنت بار شان و خنده هایی که سعی میشد با فشار زیاد جلوی آن را بگیرند حاکی از این بود که چیزی هست که کلاس را به هم میریزد
با عصبانیت روی میز زدم و گفتم یا بفرمایید چه شده و یا اینکه مجبورم .....
یکی از بچه ها در حالیکه سعی میکرد جلوی خنده ی خودش را بگیرد و به شدت خودش ذا کنترل میکرد؛ گفت:
آخه یک گیره ی لباس به شما وصل هست
و من وقتی دست برددم و گیره ی به آن بزرگی را در پشت لباسم احساس کردم با شرم آن را برداشتم و در حالیکه برق سه فاز از کله ام فوران زد حس کردم کلاس دور سرم در حال چرخش هست
باید کاری میکردم ومغز خلاقم به کمک می امد جرقه ای به این فکر فسیل شده آمد و گفتم :
آفرین دنبال همین بودم و احسنتم به شما
گیره بله گیره
این موضوع درس امروز ماست . گیره یکی از اهرم هایی است که ...
درس را شروع کردم اما
با بخش دیگر آن باید چه میکردم ؟
چگونه می توانستم وارد دفتر بشوم و به جمع همکارانی برگردم که وقتی با آن گیره درمیانشان حضور داشتم وکلی گفتم و خندیدم به من چیزی نگفتند و اجازه دادند من به همان شکل وارد کلاس بشوم .
با انها باید چه میکردم ؟
که این خود باز مقوله ای جدا بود
موضوع مطلب :